هرچه کنی به خود کنی....
گویند
که در روزگاران قدیم، درویشی بود که نزدیک دهی زندگی میکرد. هرازگاهی به
شهر میآمد و مردمان شهر، به او نان و غذایی میدادند و او از این طریق
زندگی میکرد. اما در پاسخ به محبتهای مردم همیشه فقط یک جمله را بیان
میکرد:
«هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی»
در آن ده مردی بود حسود و خسیس، چندی بود که میشنید همه در ده از این بیت معروف درویش سخن میگویند.
روزی
در جمع دوستانش بحث بر سر این جمله بالا گرفت. مرد به دوستانش گفت: من به
همهی شما ثابت خواهم کرد که این حرف درویش درست نیست. به خانه رفت و به
زنش گفت که نان خوشمزهای بپزد و خودش در خمیر آن نان، زهری کشنده ریخت.
وقتی درویش به ده آمد، مرد آن نان را به درویش داد و درویش مثل همیشه از
باب تشکر، جملهی معروف خود را گفت و رفت. مرد زیر لب خندهای موذیانه کرد و
گفت: «خواهیم دید!» درویش از ده خارج شد و کنار نهری برای استراحت و صرف
ناهار خود که همان نان بود، نشست. چند قدم آنطرفتر جوانی ناتوان روی زمین
افتاده بود. درویش به سمت او رفت و آبی به صورت جوان زد و پرسید که آنجا
چه میکند؟ جوان گفت: «چند روز پیش راهزنان به من حمله کردند و هر چه
داشتم، بردند و حتی لقمه نانی برایم نگذاشتند و چند روز است که من گرسنه
هستم.» درویش با مهربانی و عطوفت نانش را به سمت او دراز کرد و گفت: «من
زیاد گرسنه نیستم. این مال تو.»
جوان
با ولع، شروع به خوردن نان کرد. هنوز چندی نگذشته بود که دست بر شکم نهاد و
فریادش به آسمان رفت و گفت: «ای درویش این چه بود که به من دادی.» درویش
گفت: «نمیدانم این نان را کسی به من داده است.» طولی نکشید که جوان شروع
به لرزیدن کرد و زندگی را بدرود گفت. درویش با ناراحتی جوان را به دوش گرفت
و به ده برگشت و سراغ آن مرد رفت و گفت: «این نان چه بود که تو به من دادی
و من به این جوان دادم، خورد و چنین شد.»
مرد نگاهی به جوان کرد و آه از نهادش برآمد. مرد پسری داشت که چندی پیش برای تجارت به شهر رفته بود و این جوان همان پسر بود!
با آه و ناله جریان را برای درویش تعریف کرد و درویش در پاسخ گفت:
«هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی »
]چه زیبا.
در کِشاقوس حوادث حکم را مَثَلی است
در جهان هر عملی موجب عکس العملی است
روز مظلوم اگر تیره و گر بد شوم است
روز ظالم به یقین تیره تر از مظلوم است