حسابدار حرفه ای

تبادل نظر دانشجویان ارشد دانشگاه امام رضا(علیه السلام)

حسابدار حرفه ای

تبادل نظر دانشجویان ارشد دانشگاه امام رضا(علیه السلام)

یزدانی

اندکی فکر...
کلاه‌فروشی روزی از جنگلی می‌گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. بنابراین کلاه‌ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه‌ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد، تعدادی میمون را دید که کلاه‌ها را برداشته‌اند.
فکر کرد که چگونه کلاه‌ها را پس بگیرد. در حال فکرکردن سرش را خاراند و دید که میمون‌ها هم این کار را کردند. او کلاهش را از سرش برداشت و دید که میمون‌ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. پس این کار را کرد. میمون‌ها هم کلاه‌ها را به‌طرف زمین پرت کردند. او همه‌ی کلاه‌ها را جمع کرد و روانه‌ی شهر شد. سال‌ها بعد نوه‌ی او هم کلاه‌فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه‌اش تعریف کرد و تأکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان ماجرا برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون‌ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون‌ها هم این کار را کردند. در نهایت کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون‌ها این کار را نکردند.
یکی از میمون‌ها از درخت پایین آمد و کلاه را از سرش برداشت و پس‌گردنی محکمی به او زد و گفت: «فکر می‌کنی فقط تو پدربزرگ داری!»
نکته: برای این‌که در صدر رقابت قرار گیریم، باید در جست‌وجوی شیوه‌هایی بهتر و متفاوت‌تر باشیم. کاری که امروز از انجام آن نتیجه می‌گیریم، شاید فردا نتیجه ندهد.

نظرات 1 + ارسال نظر
mahna شنبه 7 تیر 1393 ساعت 22:25 http://khodamvaman.blogsky.com

سلام.جالب بود.باید همیشه خلاق بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد